هنگامی که اسکندر یا همان ذوالقرنین به سوی شرق حرکت کرد، به سوی رومیان شتافت، بعد از آن به قومی رسید که هیچ زبانی را نمی فهمید، آنها ظاهری به مانند آدمیان داشتند، آنان به نام یأجوج و مأجوج معروف بودند، به مانند انسانها بودند، می خوردند و می آشامیدند. اما در بدنشان نواقصی داشتند. قد آنها بیشتر از پنج وجب نبود و عادت داشتند با تنی برهنه و پاهای لخت گام بردارند، به وسیله پشمی که در بدنشان بود، از سرما و گرما حفظ می شدند. گوش هایی بزرگ و چنگالهایی تیز داشتند.
غذای آنها نوعی نهنگ دریایی بود، در روزهایی که غذا نداشتند به تولید مثل و آبادی سرزمین شان می پرداختند و هنگامی که دیگر غذایی به دست نمی آوردند، به مانند ملخ ها به مزارع و سرزمین های دیگر حمله می کردند و ساکنین آن محل مجبور به ترک شهر خود می شدند. چون بوی بسیار بدی می دادند و سراسر از نجاسات بودند، هیچ انسانی جرأت نزدیک شدن به آنها را نداشت.
تمام آنها از مرگ خویش آگاه بودند، زیرا که وقتی هر کدام صاحب هزار فرزند می شدند، دیگر برای ادامه حیات تلاشی نمی کردند، تا جان بدهند. آنها در زمان ذوالقرنین به نقاط مختلف زمین حمله کردند. مردم ناحیه ای که ذوالقرنین به تازگی به میان آنها آمده بود، او را از وجود قوم یأجوج و مأجوج مطلع ساختند و از او کمک خواستند. تنها فاصله میان آنها تا رسیدن قوم یأجوج و مأجوج یک کوه فاصله بود، آنها به ذوالقرنین گفتند؛ آیا ممکن است مال و ثروتی به تو بدهیم و تو
[117]
سدی میان ما و آنان قرار دهی؟
گفت؛ آنچه پروردگارم به من عطا کرده از مال شما بهتر است، مرا با نیروی انسانی خود یاری کنید، برای من قطعات آهن بیاورید، مس گُداخته بیاورید تا سدی محکم برای شما بنا کنم. به دستور ذوالقرنین کار تراشیدن آهن و مس را شروع کردند، مس را گداختند و از آن خمیده ای مثل گِل برای تکه های آهن درست کردند، آن ها طبقه ای را به دستور اسکندر با مس و طبق دیگر را با آهن می چیدند و میان کوه را سدی بسیار محکم بنا کردند که قوم یأجوج و مأجوج نتوانستند از آن عبور کنند.(1)